امین بهلولیامین بهلولی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

بیردانام BIRDANAM

قند عسلم 20ماهگیت مبارک

گل پسرم. جون دلم. یکی یدونم. 20 ماهه شد.مبارکه مبارک نازنینم.            ایشالا 120 سالگیتو جشن بگیری. عسل مامان از حموم دراومدی و از اونجایی که با کلاه مشکل داری روسری سرت کردم تا شاید خوشت بیاد و دست نزنی که همینطورهم شد. قررررررررررررربونت برم من جیگر.     امین این ماه هم تواناییهات زیاد شدند. مثلا دیگه کاملا میتونی منظورتو بفهمونی البته نه با اشاره بلکه با صحبت کردن. عاشق کتاب نگاه کردنی. جوری که من تمام کارهامو رها میکنم و میشینم و عکسهای کتابها رو نگاه میکنیم.من اسمهاشونو میگم تو هم تکرار میکنی.خیلی باهوشی چون فقط کافیه دوبار بشنوی دیگه یادت نمیره و هرکس هم بپرسه این چیه...
29 ارديبهشت 1393

تولدت مبارک بابایی

سلام. مامانی.عزیزم امیدوارم وقتی داری این خاطرات رو میخونی شاداب و سرحال باشی و بدونی که عاشقتیم. بله مامان وبابات همچین زوجی هستند . هر دوتا اردیبهشتی هستند که زیباترین و بهشتی ترین ماه ساله.روز پنجشنبه 18 اردیبهشت تولد بابا هدایت بود. که شرمنده اش هستم چون نتونستم تولد خوبی براش بگیرم وهمه چی ساده و خودمونی بود.البته من ساده برگزار کردم تا اون هم راحت باشه چون 28 همین ماه هم تولد خودمه و نمیخوام زیاد تو زحمت بیافته.خخخخخخخخخخخ همسر خوبم روزی که به دنیا آمدی هرگز نمیدانستی زمانی خواهد رسید که آرامش بخش روح و روان کسی هستی که با بودن تو دنیا برایش زیباتر است، تولدت مبارک مهربانترین. 150سال سایه ات رو سر من و فرزند ...
24 ارديبهشت 1393

خبر خبر

                                               مامان امین گواهینامه گرفت.                                                                              سلام مامانی. اومدم تا این خبر رو زودی بدم. قبلا وقتی میرفتم دانشگاه اصلا فرصت نکردم تا سراغ گواهینامه برم با اینکه همیشه دلم میخواست و راستش خجالت میکشیدم بگم گواهینامه ندارم و بع...
12 ارديبهشت 1393

امین مامان میتونه حرف بزنه........

جوووووووووون دلم  نفس مامان سلام بعد از یه تاخیر طولانی بالاخره موفق شدم به وبت برسم و از بزرگ شدنت بگم.راستش این روزها خوابت خیلی کم شده یا اصلا بهتره بگم به جز شبها دیگه روزها نمیخوابی و برای همینم یه لحظه هم نمیتونم سر کامپیوتر بشینم چون شما زودتر از من دست به کار میشی. مثلا چند روزی بود که موس رو خراب کرده بودی و حالا یه تازشو خریدیم. خیلی دوست دارم کارهای هر روزتو بنویسم تا وقتی بزرگ شدی بفهمی چه شیطونی بودی ولی واقعا نمیذاری .                اول از همه میخوام بگم که مامان و بابای منوکه قبلا مامانجون و باباجون صدا میکردی حالا دیگه آنا و آتا یادت دادیم آخه دایی محسن که از همون ا...
9 ارديبهشت 1393
1